روزی روزگاری رستم رفت پیش شاه سمنگان   شاه سمنگان یک دختری به نام تهمینه داشت  و رستم با ان دختر ازدواج کرد  رستم باید میرفت به جنگی در شهر دیگری رستم به  تهمینه گفت ما اگر بچه دار شدیم پسر بود این دست بند را ببند به بازویش  اگر دختر بود این را ببند به موهایش  و بچه ان ها پسر بود اسم ان پسر را سهراب گزاشت سهراب بزرگ شد و سهراب سوار بر اسب شد تا برود پیش پدرش یعنی رستم چند روز بعد رسید پیش رستم شاه سمنگان به رستم گفت یک ادم ناشناس دارد وارد شهر می شود رستم داشت می رفت پیش آن ناشناس ان ناشناس همان سهراب بود رستم رفت پیش سهراب ان ها همدیگر را ندیده بودند و باهم درگیر شدن ورستم برنده شد و سهراب موقع مرگ  اخرین حرفی  را که زد گفت پدر من رستم است اگر بفهمد من را کشتی انتقامم را میگیرد و رستم گفت از کجا بفهمم راست میگویی و سهراب گقت بازوبند پدرم در بازومن است و رستم متوجه شد پسر خودش را گشته است

نویسنده: سام


داستان

خلاصه داستان رستم و سهراب

داستان عروسک

رستم ,سهراب ,ان ,پیش ,ناشناس ,رفت ,و سهراب ,و رستم ,رفت پیش ,بود این ,ببند به

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرمالویِ شیرین هانی رژینا مهر بندگی نازنوروز مهرگانی شرکت صنعتی انصار استیل نقش جهان وکیل و مشاور حقوقی متخصص در دعاوی کیفری سوال مطالب اینترنتی کمک و رهایی هنوز دیر نیست مرجع خبری روزانه دیلی مگ