داستان



روزی روزگاری رستم رفت پیش شاه سمنگان   شاه سمنگان یک دختری به نام تهمینه داشت  و رستم با ان دختر ازدواج کرد  رستم باید میرفت به جنگی در شهر دیگری رستم به  تهمینه گفت ما اگر بچه دار شدیم پسر بود این دست بند را ببند به بازویش  اگر دختر بود این را ببند به موهایش  و بچه ان ها پسر بود اسم ان پسر را سهراب گزاشت سهراب بزرگ شد و سهراب سوار بر اسب شد تا برود پیش پدرش یعنی رستم چند روز بعد رسید پیش رستم شاه سمنگان به رستم گفت یک ادم ناشناس دارد وارد شهر می شود رستم داشت می رفت پیش آن ناشناس ان ناشناس همان سهراب بود رستم رفت پیش سهراب ان ها همدیگر را ندیده بودند و باهم درگیر شدن ورستم برنده شد و سهراب موقع مرگ  اخرین حرفی  را که زد گفت پدر من رستم است اگر بفهمد من را کشتی انتقامم را میگیرد و رستم گفت از کجا بفهمم راست میگویی و سهراب گقت بازوبند پدرم در بازومن است و رستم متوجه شد پسر خودش را گشته است

نویسنده: سام


داستان

روزی روزگاری در جعبه ای  دو پسر یک عروسک پیدا کردند که داخل جعبه بود  آن را برداشتند و آوردند بیرون ناگهان عروسک شروع به حرف زدن کرد  دو پسر اول ترسیدن وبا خود گفتن ترسی ندارد یک عروسک عادی است  ویکی از پسرها گفت جن زده است دست نزن دوستش گفت  جن زده  وجود ندارد و عروسک بلند شد گفت یک دست  ps4 بزنیم 

نویسنده:آرسام بصیرزاده 


داستان

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

POROZHEH بلاگ آزمایشی ronastarhsc اهل دل گنبد کاووس دانلود موزيک جديد دارالترجمه رسمي مطهري186 بلیط هواپیما iranahang97 طلا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد کتابدارانه و دانش شناسانه بیندیشیم...